
سلام خارج00 نظر

گفتم میآیم که تجربه کنم. الان حدودی ۳۸ روزی هست که به اینجا آمدهام٬ ولی این مدت اینقدر برایم طولانی گذشته که حس میکنم دو سال از آن گذشته است. تجربههای جدید٬ آدمهای جدید٬ محیط جدید و چالشهای جدید. روزهای اول برایم به سختی گذشت. از آن همه دوست و دوستی و رفاقت و لحظههای خوش تنها توانستم چندتا عکس کوچک ۱۰*۱۸ و حرفها و خندههای پشت اسکایپ را با خود به اینجا بیاورم. در روزهای اول نبودنشان بیش از هر موقع دیگری اذیتم میکرد. شهرکرد٬ تهران٬ ایران و تمام جاهایی که خودم را متعلق به آن جا میدانم را رها کردم و آمدهام به اینجا٬ جایی که هیچ احساس تعلقی به آن ندارم. راجع به مادر و پدر و خانواده هم حرفی نمیزنم که فکر کردن به نبودنشان چنان قلبم را فسرده میکند که گویی میخواهم چشمانم را ببندم و بعد از آن همه چیز تمام شود.
اما خب نباید هدف اصلیام را فراموش کنم. برای انجام کارهایی به اینجا آمدهام. آمدهام تا تجربه کنم و با چیزهای جدید آشنا شوم و اگر روزی حس کنم که دیگر بس است و چیز جدیدی برای تجربه کردن در اینجا برایم نمانده است٬ همان طور که یک روز توانستم چمدانم را ببندم و از ایران به اینجا بیایم٬ چمدانم را خواهم بست و از اینجا میروم. اول پاسخ سوالهایی که در پست قبل برای خودم نوشته ام را میدهم.
اول این که جناب اخوان شما راست میگفتی٬ آسمان همه جا آبیست و هیچ جا با جای دیگری فرق ندارد. احترام در اینجا وجود دارد اما بی احترامی هم هست. اینجا همه در ظاهر خوب هستند اما خوب بودنشان به خاطر قوانین و جریمههای سختشان است. همه خیلی خوب رانندگی میکنند٬ عابرهای. پیاده همیشه منتظر سبز شدن چراغ مربوط به خودشان هستند تا از خیابان عبور کنند٬ در کارهای اداری همه با روی خوش با تو برخورد میکنند و … اما تمامی اینها به خاطر قوانین و جرایم است و مثلا جایی که پلیس و دوربینی نباشد میتوان روی دیگر این آدمهای خوش برخورد را دید. به طور خلاصه بگویم: رفتار صحیحتر نتیجه قوانین و جرایم سنگینتر است. البته این را هم بگویم که همانند ما نژادپرست نیستند و من در این یک ماه ذرهای رفتار بد از آنها ندیدم. از وقتی به اینجا آمدهام کارهایم با برنامهتر شده و برای تمام روزهای هفتهام برنامه دارم. چون محیط جدیده باید دوباره خودم را به خودم اثبات کنم و همین انگیزه کافی برای حرکت رو به جلو را به من میدهد. در مورد استقلال چون هنوز فاندی نگرفتهام حس استقلال ندارم. اما در مورد دکتر دوست داشتنی٬ بیشتر حس میکنم دکتر را گم کرده تا پیدا (زبان فارسی به فارسی محاوره تغییر پیدا میکند).
میدونی از وقتی اومدیم اینجا همه چیز از اول ریست شد٬ همه جیز رو باید دوباره از صفر شروع کنم. خیلی ترسی از صفر شروع کردن ندارم دو یا سه بار قبلا توی زندگیم همین کار رو انجام دادم و توی این موقعیت بودم٬ چه اول ابتدایی٬ چه اول راهنمایی و مدسه جدید و ترم اول دانشگاه. توی تمام این موقعیت ها من از اول شروع کردم و توی همشون هم به چیزی که میخواستم رسیدم٬ پس به نظرم اینجا هم میشه. اما چیزی که هست اینه که الان دیگه خستم٬ دیگه حوصله شروع دوباره رو ندارم٬ دیگه حوصلم نمیشه برم با همهی آدما معاشرت کنم. فقط دوست دارم چندتایی مثل خودم پیدا کنم و باهاشون راحت باشم. دیگه حوصلم نمیشه برم فلان کار خفن رو انجام بدم. مثل یه مسابقه دو میمونه که از نفس افتادی یکمی از مسیر رو راه رفتی و الان میخوای دوباره شروع کنی به دویدن. میتونی یه مدتی را بدوی ولی خودت هم میدونی بازم در ادامه مسیر نفست تموم میشه و باید راه بری و هنوز شروع نکرده به دویدن خستهای. من الان توی همچین وضعیتی هستم....
نظرات ( 0 )