
نامخواهان بی نام00 نظر

سیاوش ریئسی
اوایل شهریور بود٬ آخرین روزهایی که میشد در کنار دوستانمان باشیم. آدمی پر بود از احساسات متناقض و عجیب غریب. هم شوق و خوشحالی زندگی در محیط نو را داری و از طرف دیگر غم و دلتنگی از دست دادن هر آنچه که برایش زحمت کشیدهای. تمامی افرادی که در این مجموعه عکس میبینیم در کمتر از یک ماه بعد ایران را برای ادامه تحصیل ترک کردهاند. از آنها خواستم حس خودشان در آن روزها را در چهرهشان نشان دهند. اکنون پس از گذشت ۶ماه از زندگی در کشور و شرایط نو٬ دوباره به سراغشان رفتم و احساساتشان را پرسیدم.
۱- خلب:

محل عکس: مقابل درب ورودی خوابگاه احمدی روشن
احساس آن روزها: “خیلی امیدوارم به اونجا. نه اینکه فکر کنم بهشته ولی امید زیادی دارم. استرس خیلی زیاد و غم ندیدن نزدیکام رو دارم. ولی در کنار ذوق و خوشحالی ورود به دنیای جدید.”
۶ ماه بعد: “احساس میکنم خیلی بزرگتر شدم. اینجا حتی اگر هیچ اتفاق بدی هم نیافته خود دلتنگی و محیط خیلی اذیت میکنه. استرس بیشتری دارم از اون موقع ولی جنس استرس فرق کرده. تو ایران امیدوار بودیم که با اومدن همه چیز خیلی بهتر بشه اما الان دارم یاد میگیرم که خودم باید زندگیمو بهتر کنم و تاثیر محیط کمتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. اینجا حال من بدتره، اما تلاشم برای بهتر شدنم خیلی بیشتره. غم و تنهاییم صد برابر ایرانه، اما عوضش تلاش میکنم که یاد بگیرم چجوری باهاشون کنار بیام و واقعیت رو بپذیرم. اینجا امیدم به خودم بیشتره نسبت به بقیه و محیط، و این تنها چیزیه که تا این لحظه منو نگه داشته.”
۲- رامین:

محل عکس: مقابل ساختمان دانشکده کامپیوتر
احساس آن روزها: خیلی ناراحت هستم نه به خاطر خود فعل رفتن. به خاطر رها شدن از خانواده به خصوص خواهرم و دوستام که واقعا با تمام وجود دوستشون دارم و خوشحال هستم پیششون و اصلا تصور بدی از اونجا ندارم. حس میکنم میرم توی یه کشور پیشرفته با کلی امکانات خفن. حس میکنم دانشگاه خیلی خفن خواهد بود و اختلاف شدیدی با شریف خواهد داشت و منم مجبورم کلی کار کنم که در سطح ادمای اینجا باشم و راجب این قضیه ذوق دارم و انگیزه. حس هام متناقض هستش. ناراحت هستم ولی انگیزه دارم. خیلی انگیزه دارم.”
۶ ماه بعد: “همین الان الان خیلی حالم بده. گیر کردم. وقتی رسیدم خیلی زود تونستم با محیط جور بشم. سریع توی گروه تونستم با بچه ها رفیق بشم و جدا از اونم تونستم وارد جمع ایرانی ها بشم. خیلی زود متوجه شدم چقدر ایرانی های اینجا فیک ان، تمام احساساتشون و رفاقتشون فیکه و باعث شد ازشون متنفر بشم. توی جمع همش به خودم فحش میدم که اصلا چرا با اینا میگردم و قطعا بشینم خونه بازی کنم پای کامپیوتر بیشتر بهم خوش میگذره. دلم دوستای خودمو میخواد. کسایی که وقتی باهاشون بودم هیچ ناراحتی ای نداشتم. از وقتی اومدم اینجا روز به روز اوضاعم دارم بدتر بهم میخوره. وقتی با دوستای خودم بودم شاد بودم. الان هر روز به فاطمه و گذشتم فکر میکنم چیزی که این اواخر که ایران بودم تقریبا اصلا رخ نمیداد.
کم کم از محیط کارم هم بدم اومد چون از استادم میترسم. اصلا احساس راحتی باهاش نمیکنم. دلم برای دکتر جعفری خیلی تنگ شده. برای راحتی ای که باهاش داشتم. برای همین حس که بهم اعتماد داشت و حرف های منو قبول داشت خیلی دلم تنگ شده. برای این حس که یه هفته هیچ کاری نکنم و کسی کاریم نداشته باشه خیلی دلم تنگ شده.”
۳- احمد:

محل عکس: حیاط خوابگاه شهید احمدی روشن
احساس آن روزها:الان تمام فکر و ذکرم ویزاست. ینی به هر بدبختی بوده، همه کارامو کردم. این همه بدو بدو هام، سربازی، فارغ التحصیلی (ینی انقدر این دانشکده کوفتی مهندسی شیمی و نفت، با اون معاون آموزشی و … بقیه شون اذیتم کردن که حد نداره)، مصاحبه هام با شرکت، و …. نتیجه همه اینا تو اومدن ویزام خلاصه میشه.
این روزا دانشگاهم شروع شده، خیلی نگران کلاسایی که از دست میدم هستم و این که چیکار کنم، یا قراره دانشگاه یه هفته برا بچه ها برنامه بذاره که با هم آشنا شن. میترسیدم دوستی پیدا نکنم تنها بمونم.”
۶ ماه بعد: “نیگا که میکنم، انگار به یه آدم دیگه دارم نگا میکنم، انگار ده سال گذشته
نظرات ( 0 )