راهی در بیراهه/قسمت دوم-جهان پیش از اسلام
جهان پیش از اسلام
وقتی تاریخ را به تماشا مینشینیم، تمدنهای رنگارنگ بشری در چشمانداز ما جلوه میکنند تا نشان دهند روزگاران پُر فراز و فرودی را سپری کردهاند.
زمانی متولد شده، شکوفا گشته و بر فراز نشسته و زمانی دیگر نشاط از دست داده، متوقف شده، به انحطاط رفته و رو به خاموشی گذاشتهاند، چنانکه گویی نبودهاند. نیز، پادشاهان، امپراتورها و فرمانروایان قَدَرقدرتی که با کشتار و ویرانی، پیش میتاختهاند و طمع داشتهاند جهان را ملک طِلق خویش سازند.
پیش از پرداختن به نقش مؤثر نظامهای خودکامه در تخریب تمدنها و به حاشیهنشاندن اندیشهوران تمدنساز، لحظاتی پای درس پژوهشگران عرصۀ باستانشناسی زانو میزنیم که میگویند:
برای اینکه تمدنی پدید آید: نیاز به یک سلسله شرایط دارد مانند؛ اقتصاد، سیاست، علم، اخلاق و شرایطی جز آنها ، در این اثنا بحث را به موضوع گاهوارۀ تمدنها کشاندهاند مبنی بر اینکه نخستین جوانۀ آن در کدام نقطه از کرۀ خاکی سر بر آورده است. پس از دقت در کند و کاوها، شرق را سرزمین اوّلیه قلمداد میکنند و در شرق، شوش را ـکه یهود آن را «عیلام» نامیده (به معنای سرزمین بلند) ـ، که نشان میدهد مردم «عیلام» پس از زندگی در شرایط بیابانگردی، شکار و ماهیگیری، به سکونت روی آوردند.
نکتۀ مسلم این است که در دنیا، تمدنهای ریز و درشت فراوانی در شرق و غرب ظهور و بروز داشته؛ مانند ایران، هند، چین، ژاپن، یونان، مصر، روم شرقی و غربی، تمدن سرخپوستان و اینکاها و سایر مناطق جهان که پیشرفت همۀ آنها مرهون تلاشهای نخبگان علمی، اجتماعی، هنری و فرهنگی جوامع بوده است.
بنابراین، نقش اقوام، ملتها، نخبگان فرهنگی، علمی، هنری و اجتماعی در ایجاد، بالندگی، گسترش و تداوم تمدنها قابل انکار نیست، اما پرسش این است کدام عوامل موجب میگردد تمدنها در جریان حرکت خود به توقف، انحلال و اضمحلال کشیده شوند؟
در پاسخ، میتوان گفت مهمترین عامل تخریب و انهدام تمدنهای تاریخی، تعارضات، درگیریها و جنگهای بیرحمانه، خونین و وحشتناک بین خود اقتدارگرایان حاکم بر نقاط مهم کرۀ زمین بوده که رهآورد آن افول تمدنها، ایستایی اندیشهها و حاشیهنشینی نخبگان بوده است. بههمین رو، نگاه اجمالی و نمادین به روش، منش و خوی استکباری و قساوتآمیز زمامداران و حاکمان در تاریخ، خالی از فایده نیست، تا حدی که چرایی گرایش مردم جهان به پیامهای آخرین پیامبر(ص) الهی تبیین شود.
وقتی نگاهی به صفحات تاریخ میافکنیم، با اتفاقات وحشتناکی مواجه میشویم که حتی بهسختی در تصوّر میگنجد؛ از جمله امپراتوریهای ایران و روم را میبینیم که علاوه بر دامنزدن به جنگهای خانمانسوز و توانفرسا بین دو ملت ـکه نتایجی جز ویرانی، بدبختی، کشتار، فقر و فلاکت دو کشور را در بر نداشتهـ، از بر افروختن جنگ در میان ملتهای خود نیز فروگذار نبودهاند.
با اندک بهانهای درگیریهای سخت و خونین بر پا میکردهاند که کمترین پیامد آن، ریختهشدن خون عدۀ زیادی از بیگناهان، قحطی، انحطاط و ناتوانشدن کشور در زمینههای فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و امثال آن بوده است. برای نمونه، به روش و منش چند تن از فرمانروایان نظاره میکنیم. طبری مینویسد:
«چون شاپور پسر اردشیر بر تخت نشست، هر آنچه پدر داشت، تصاحب کرد. او شنیده بود که از ناحیۀ جدّش (ساسان فرزند بهمن) به فرزندش توصیه شده، هرگاه به قدرت رسید، اشکانیان را از روی زمین بردارد و تأکید کرده این توصیه باید به همۀ فرزندان این نسل، منتقل شود تا در انجام وظیفه کوتاهی نکنند. در راستای این توصیه، سلسلۀ ساسانیان به هر مرد و زن اشکانی و هواداران آنها دست یافتند، به قتل رساندند و حتی اگر موفق به فرار هم میشدند، آنها را تعقیب، و نابود میکردند»[1].
دستنشاندۀ یکی از امپراتوریهای مهم جهان، بختالنّصر است. او رفتار خود را تحت تأثیر همان مدل عملکرد (البته قدری خشنتر) تنظیم و پیگیری کرد. فعالیت خود را با جاسوسی آغار کرد و در ادامه، به فرمانروایی همان منطقه دست یافت و به اورشلیم لشکر کشید و هفتاد هزار نفر را یکجا کشت و مظاهر تمدنی آنجا را در هم کوبید و به برخی از بازماندگان بنیاسراییل که ظاهراً از پیامبران بهشمار میرفتهاند، گفت: «مرا راهنمایی کن تا به آسمان بالا روم و خدا را بکشم؛ همانگونه که خلق او را کشتم»[2].
دربارۀ انوشیروان ـکه او را عادل لقب دادهاندـ، میخوانیم:
«چون بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد، نخستین دستور وی کشتن مزدکیان بود که بهدنبال این دستور، آنان را کشتند و اموالشان را غارت کردند. پس از آن، به بلخ لشکر کشید و پادشاه آنجا را کشت و پس از آن، تخارستان و گرجستان را به تصرف خویش درآورد و سپس به ترکستان[3] و فرغانه هجوم برد»[4].
ویل دورانت مینویسد:
«خسرو اوّل که یونانیان او را «خسروئس»و عربها کسری مینامیدند و ایرانیان لقب انوشیروان (دارندۀ روح جاوید) به نامش افزوده بودند، هنگامی که برادران بزرگترش برای خلع وی همدست و همداستان شدند، همۀ برادران و پسرانشان جز یکی را کشت. رعایایش او را عادل میخواندند، شاید اگر عدل را از رحم جدا کنیم، او شایستۀ این لقب باشد. «پروکوپیوس» او را چنین وصف میکند؛ استاد بزرگ در تظاهر به پرهیزگاری و عهدشکنی»[5].
وضعیت فرمانروایان مغرب زمین نیز به همین ترتیب بوده؛ بهطوری که طبری در شرح حال اسکندر مقدونی مینویسد:
«او طی لشکرکشیهای خود به هر شهری که میرسید، ویران میکرد. از جمله؛ پارس، بابل و عراق. پساز آنکه ویران میکرد، فردی را بهعنوان نمایندۀ خود بر آن میگماشت تا بدینوسیله، کشور را از یکپارچگی و تمامیت ارضی ساقط نماید و ملوکالطوایفی ایجاد کند.[6] گفته میشود ایران، چهارصد سال را با این روند سپری کرد تا آنگاه که اردشیر بابکان برخاست و ملوکالطوایفی را برچید و کشور را یکپارچه کرد»[7].
و در شرح حال امپراتور قسطنطین «کنستانتیوس» میخوانیم:
«هنگامیکه مرگ وی نزدیک شد، پسران و برادرزادگان خویش را نزد خود فراخواند و حکومت وسیعی که به چنگ آورده بود، میان آنها تقسیم کرد. غرب را ـکه شامل بریتانیا، فرانسه و اسپانیا میشدـ، به پسر بزرگترش قسطنطین دوم داد. شرق را ـکه آسیای صغیر، سوریه و مصر را در بر میگرفتـ، به دومین پسرش کنستانتیوس واگذار کرد.
شمال آفریقا و ایتالیا و ایلوریکوم[8] و تراکیا[9] را ـکه شامل دو پایتخت جدید و قدیم یعنی قسطنطنیه روم میشدـ، به پسر کوچکترش بخشید و ارمنستان و مقدونیه و یونان را به دو برادرزادهاش اعطا کرد. اما با این همه تدبیر، جنگ داخلی بهوقوع پیوست و آدمکشی صحنه را خلوت کرد، ارتش زیر بار سلطۀ هیچکس جز پسران قسطنطین نرفت. تمام خویشان ذکور امپراتور به استثنای برادرزادگانش کشته شدند و کنستانتیوس جنگ قدیمی شرق و غرب (یعنی روم و ایران) را دوباره احیا کرد»[10].
این چند سطر، نمونهای از وضعیت حاکم بر دنیا و جوامع پیش از اسلام و عصر بعثت پیامبر(ص) بوده است که انسانیت، معنویت و اخلاق و تمدن در آتش کینهها، بیدادگریها، بیعدالتیها، بیاخلاقیها و جنگها میسوخت و همواره دستاوردهای تمدنی فرهیختگان و نخبگان فرهنگی، علمی و اجتماعی را منهدم میکرد.
در اینجا ضرورت ایجاب میکند در خصوص این شبهه که ممکن است در ذهن برخی ایجاد شود (مبنی بر اینکه این طرز نگاه به حکومتهای خودکامه، بیش از حد بدبینانه و سیاه است و چهبسا در دوران همین حکومتها، فعالیتهای مثبت و مفید قابل توجهی صورت گرفته و چهرههای تأثیرگذاری تربیت یافته و خدمات ارزنده و ماندگاری به جامعه عرضه شده باشد)، توضیحی ارائه شود.
نگاهی که به جریان «خودکامه» و پیامدهای آن معطوف شد، بهدنبال آن نیست که اثبات کند این جریان یکپارچه شر و تاریکی است و هیچ نور و امیدی در آن وجود ندارد، و همه شخصیتها در آن منفی و تجاوزگرند.
هدف، آن است که نشان داده شود ماهیت فرهنگ خودکامه بر بنیاد اجحاف و تعدّی استوار است و سیستم آن با بیعدالتی تنیده شده است.
چه بسا در همان سیستم، مراکز آموزشی، بهداشتی، عمرانی و امثال آن شکل بگیرد و در آن اتفاقاً شخصیتهای فرهیخته و تأثیرگذار تربیت شوند و اصلاحات و تغییراتی هم انجام دهند و تمدنهایی را پایهگذاری نمایند؛ اتفاقی که میدانیم تعداد آنها در طول تاریخ کم نبوده است، اما باید توجه داشت که فعالیتهای مثبت، اساساً جزو اهداف برنامههای جریان خودکامه قرار نمیگیرد؛ زیرا رویدادهای مثبت، یا بهمنظور موجّه جلوهدادن سیستم حاکم انجام میگیرد و یا با هدف مشارکت در مسابقه با رقیب به اجرا گذاشته میشود تا باخت یکطرفه صورت نگیرد.
در هر صورت، با هر توجیهی که به مسئله توجه شود، اشکال اصلی آن قابل رفع نیست و آن خروج از دایرۀ عدالت میباشد که در ذات آن نهفته است و همان موجب میشود سالوس، ریا، اجحاف، انحطاط، نخبهکشی و امثال آن در جامعه به عادت تبدیل شود و انصاف، عدالت، راستی و آزادی کنار زده شوند؛ تا جایی که سرانجام جنگ فرهنگها پیش آید و تمدنها و دستاورد آنها دچار وقفه یا افول شوند.
*پایان قسمت دوم
برای مطالعه قسمت اول، به لینک زیر مراجعه نمایید:
راهی در بیراهه/قسمت اول-هدف این نوشتار
در قسمت آینده، نگاهی به وضعیت عربستان پیش از اسلام خواهیم داشت.
منابع:
[1] تاریخنامۀ طبری، ج ،1 ص 606. [2] تاریخنامۀ طبری، ج ،1 ص 479. [3] ناحیۀ تخارستان بین بلخ و بدخشان است که در عصر تسلط عرب و زمان ساسانیان، این ایالت از ساحل آمودریا تا معابر هندوکش وسعت داشته است. ترکستان: ایالت سین کیانگ یا ترکستان چین کنونی است که در عهد باستان، «توران» نامیده میشد (لغتنامۀ دهخدا). [4] تاریخنامۀ طبری، ج ،1 ص 479. [5] تاریخ تمدن ویل دورانت، ج 4، ص 178. [6] سیاست اسکندر، مبنی بر ایجاد ملوکالطوایفی در ایران با راهنمایی ارسطو (فیلسوف معروف) صورت گرفت (نهجالبلاغه ابن ابی الحدید، ج 17، ص 39). [7] تاریخنامۀ طبری، ج 1، صص 478، 488، 489 و 498. [8] «ایلوریکوم» در اصل از ایلیریان نام گرفته که مشتمل بر قسمت شرقی ساحل دریای آدریاتیک و پسکرانۀ آن میباشد. ایلیریان که از قبایل هند و اروپایی ترکیب میشدند، در ادوار پیش از تاریخ در آنجا مستقر شدند. آنها مردمی جنگجو بودهاند که در مقابل نفوذ یونان مقاومت کردند و مقدونیان را شکست دادند. رومیان مملکت آنان را تصرف کردند و ایالت ایلوریکوم را از قسمتی از ایلیریا تأسیس کردند (لغتنامه دهخدا). [9] تراکیا: عبارت بوده از ولایت ادرنۀ حالیه و روم ایلی شرقی. سکنۀ قدیمی آن اقوام «پِلاسج» بودهاند که مردمی شجاع بودهاند و از راه چوپانی زندگی میکردند؛ با این همه، تمدن آنان قدیمیتر از یونان بهنظر میرسد؛ زیرا یونانیان خود، معتقدند که شعر، موسیفی و بعضی چیزهای دیگر، در آغاز از تراکیا بهوجود آمده است (لغتنامه دهخدا). [10] تاریخ تمدن ویل دورانت، ج 4، ص 7.